به زندگی ام نفس می دهم ...
مرگ تجربه سختی برایم بود !
« اَلنّاسُ نیامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا - مردم در خوابند، چون بمیرند بیدار مىشوند
همیشـه رفتن نـیست
سفـر
گـاهی از کفشهایـم جا مـی مانـم
در تاریکـی اتاق
کاناپه ای را بغل میگیرم
سفـر میکنـم بی چمـدان
بـه عقـب برمیـگردم
بی آنکـه آبـی پشتـــ سـرم
ریختـه شـود
به تصادفـــ دو نگـاه فکر میکنـم که کروکـی نداشت !
بر میگردم به خوشبختی که در چند قـدمیمـان بود...
به دوستتــــ دارم هـای بـی تجربه
به آدرنـالیـن های تاریـخ گذشتـه که هـربار مـرا به وجـد مـی آورد
و ذره ذره به خـورد زخـم هایم مـی روم
.
.
نیستی
و مـن هنـوز برای سفـر با تو چمـدان می بندم
و زنـدگی هربـار مرا پس می زنـد
با دیوارهایی که از من بالا و بالاتر می روند ...
در جـایی از تـاریـخ جـا گـذاشـته ام
حافـظـه ام را !!
شاید بـرسد به عصـر یخبنـدان
یـا شـاید در کـافه ای
حـوالی یـک شهـر ...
چـه فـرق میکند
وقتی لحـظه ای خـطـور نمیکنم به ذهنش
.
.
.
تــاریــخ
دهـن کـجی بـزرگی بـود به من
ساعت روی فرامـوشی کوک شده بـود
و او بی آنکه آب ازآب تکان بخورد
آینده را در گذشته مبهوت حل کرد
و من تنها بازمانده این حسرتم
در عقب گردی ناگهانـی
بـی آغـوش
بـی بـوسـه
" عـطـر سیـبـــ " با صدای خانم دکتر صیدی ، که زحمت کشیدن شعر را دکلمه کردن ...
*
*
" عطـــر ســیــبـــــــــــــ "
*
*
عطر سیب مدهوشم می کند
چشم هایم را میبندم
.
.
.
یادم می آید روزهای کهنه ی بودنم
بیابان بود و تنهایی !!
و من در حجم نبودنها، آزرده ی نبودن کسی بودم
یادم می آید
خسته از روزها
در هُرم داغ بی حوصلگی خویش نگاهم به آسمان بود
رویا می بافتم
لحظه ای به گمانم که خدا مرا خواند واجابت کرد..
خوابم یا بیدار ؟؟!!
درمیان خیل عظیم آدمها
نگاهم به چشمهای تو افتاد
تلالو نگاهت برقی انداخت دربیکران خواهشم
رعدی زد وباران گرفت
آری
باران شدم وباریدم
دشتی شُد پرازشقایق، تمام حجم بیابان بودنم
وگلبرگ تمام شقایقهاعاشق بودند وسپاس میگفتند مهربانی خدارا
رعد نگاه آسمان، چشم هایت را
نسیمی وزیدن گرفت ..
که برگهای دفتر تنهایی ام را ورق زد و در دست باد سپرد
کسی آمد از پشت پرچینهای دور مرا به خود خواند و به خود محتاجم کرد
گرفتارم...!
گرفتار کلامش که سمفونی آرامش زندگی است
چیزی نگوید طوفان می شوم
گرفتارم...!
گرفتار نقاشی سیمای دل انگیزش
نگاهش که میکنم درمیان خطوط زیبای چهره اش چیزی نیست جز مهربانی و جذبه عشق
عطر دل انگیزی حالم را خوب میکند
چشم هایم را که باز میکنم
سیب سرخی درآن سوی دشت مرا به خود میخواند
سهم من از تمام بودنم دردنیا..
سیب سرخی است
که مدهوشم می کند و دچار
.
.
.
.
چشم هایم را میبندم..
گاهـی این دیپلماسـی ظـریفــ چـقدرمـی تـوانـد شـیـریـن باشـد !
وقـتی بـه بـهانـه ی یکــ شـام کـاری
میتوان تمـام تحریم های پَس پَرده "لبانت"را کنار زد..
و تـوافـق کنیـم بـدون تعـلیـق هر بـار ببوسـمتــــ..
مـن به پـایـان مـذاکـرات خوشبیـن بودم..
.
.
.
بـاور کن ایـن تـمامـیتــــ مـن استــــ..
وهَـربـاردوستـــ دارم این دیـپـلمـاسی را تکرار کـنـمـــ..
و تـوهـمـانند یک کشـور جـهــان سومی
گول این سیاستـــ ســاده مـن را بـخـوری ...
شـرط زنده ماندنم این استـــ
زمـان رو برگَــرداند و
تـقـویـم تـاریـخ تَـلـخ بودنتــ راسِـقـط کنــد
و پس مانده های ذهنم , دست خـاطــرات خــاک خورده را بگیرد
بنشاند روی نیمکتی , در کنج خانه ای متروکــــ
که باد تنها دلیل رقصیدنش باشد
.
.
.
.
خیال که نباشد
بی خیالت میشوم.
بی آنکه حتی روزی برای هـم دستـــ تکـان داده باشــیم !
میرومــــــــ . . .
به تمام دلایلی که به خودم مربوط است
و تعادل دنیا را به هم خواهم زد
و زنده خواهم ماند بازخم هایی که از همان ابتدای شعر در من قَد عَلم کرده بودند..
سَمتــ رفتنتــ فرقی نمیکنــد !
با رفتنتـــ
چیزی جابجا میشــود
هــدف منـم
دردهـــــــــــــا
از هـر جـهت باشـند، کـمانه میکننـد...
در من فـرو میـرونـد و بغلــم میگیرند!!
دردها چیـز خوبیستـــــ !
تنها دردها مرا میشناسند و از من عبور نمیکنند...
حالا تو مانده ای و انحرافی که پیش رو داریــــــــــــ...
واز من تنها جسدی مانده در قابی فراموش شدهـــ
و نگاهی خشکیده سمت انحراف تو...
.
.
.
هیچ چیز مساعد نیستــــــــــــ
بیا و دردها را بپیچانـ
هیــچ رنجشی در این شـعر اتـفـاق نمی افتــــد
کافیـست سَـرت را برگردانی....
آسمان هر رنگی میتواند باشد !!
وقتی خیابانها حناق میگیرند و مقصد قهر میکند
.
.
.
تلفنم را بر میدارم
شماره ات را تند میگیرم
چیزی عوض نمی شود
برای حرف هایی که به مرز لال شدن رسیده اند ..
.
.
.
.
حالا تصمیمم را عوض میکنم..
تو همان خانه پدریت (بتمرگ) بمان
و من بر میگردم به (چند قرن پیش) کودکیم
هنوز تو را ندیده بودم و به مرگ فکر نمیکردم..
.
.
.
.
پشت پلکهایم هنوز گُمَت نکرده بودم ...
تمرکزم به هم میخورد..
و خاطرات چسبیده در گلو را بالا می آورم..
من زنده ام هنوز....
فقط وبلاگم یه جورایی مریض شده...
اومدم بگم امروز روز تولدمه...
.
.
.
همین
.
.
.
کسی صدامو میشنفه ؟!!
پُکـــ می زنم
.
.
.
زمان ربوده می شود
با این همه خاکستر وتـه سیگارهای درون هم لولیده
و
زیر سیگاری
که دهانی است همیشه باز
برای حسرت های وا مانده
برای قفس هایی که با هر پُکــ تنگ تر می شود
.
.
.
ما هیچ وقت راحت نمی میریم !!
و از ابرهایی که از پُکــ های مدام ساخته ایم
انتظار باران داریم ...
روزی بـُغض های کُهنه،
قبل از اینکه شانه هایم را به زمین معرفی کند
آستــین بالا میزنم
.
.
.
بغلت می گیرم
و آخـرین سـکانـس را
با "بغضــی انتحـــاری"
بر روی لبانتـــــ
تمـام خواهـم کــرد
و
داستان شــروع میشــود . . .
آنگونه که قرآنـهای روی تاقچه خــاک میخورند...
مرا نبـوس برای آخــرین بار!!
سر ببُر وداع این آخرین بوســـه را..
تنگ در آغوشم بگیر
چند سطر ی از لبانم را بخوان
مرا ببوس
مرا ببوس
مرا ببوس
مرا ببوس
مرا ببوس
داشتـــم غــرق می شُـدم !!!
...
پشـه ای
نجـاتم داد ...
+ایندفعه که دیدمتـــ یادم بنداز که عاشقت نشم.......
با پای برهنه !!
گاهی، لابلای شعرهایم قدم بزن
به آخرای سطر نرسیده، ته میکشد ته مانده ی زخمهای تنم...
قدم بزن . . .
ورق بزن مـــــرا،
سطر به سطر
از بَرم کُـــن
این "مـن" هیچـگاه نُسخـه دوم نـــدارد..
باهمین دوست ت دارم خواهم مرد.
می روی
و "دستهایت" که ادامه هیچ حرفی نبود
رد "گلوله ای" می شود
که مغزم را روی دیوار به" قاب "می گیرد...
با دستـــــ هایتــــــ حــرف بزن!!
وقتی لبهایتــــــــــــ درگیر بوسیدنند ...
+بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
از شکارچی پُشتــــ نگاهتـــــ می ترسم !
دوئـــــل که می کُند
سینه ای از باروت پُر می شود
قلبی روی آسفالت می پاشد...
+ سعدی
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم..
+ وقتی تو نیستی دوست دارم جای ِ هر کسی باشم به جز خودم ..
هـــــدیه تولـــــدم را جفتی کفـــش بخـــر !!!
نه بــــــرای من
برای خــــــودت که برگردی....
...نامت را می شناسم
از همان بدو تولدت
(علی ِ مرادی) ؛ یا که مراد ِ علی هستی...!
همه هستی و شبیه هیچ یک نمی شوی!
آغاز می کنم هر لحظه بودنم را باتو
زمین و آسمان را هم داشته باشم ؛
بـی تـو، هیـچ خواهـم بود و پـوچ
از فرش تا عـــرش
محبـــوبم!
تاج کرده ام نامت را بر سرم
زینتی ساخته ام بر گردنم ، شاید هم که نامت را بلعیده ام
من همه بودنم (علی ِ مرادی) است
که رهاشدن و رفتن تا بینهایت خواهش بودنتـــ , رسیدن به خدایی است که در همین نزدیکیها با من است...
روحـی تازه در من میدمـد ...
و هَردَم مرا می میراند و زنده میکند...
این اعـجاز لبهایتــــ , عجیبــــ خدایی میکند!!
+ سعدی :
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم این درمان را